من و دلتنگی.... 

 

    امروز خسته بودم. یا که نه خستگی نبود. حسی بود که دیگر بیدار شده بود و 

    قبول نمیکرد و نه می گفت و نمی خواست آنچه را که هست و نمی دانست چه 

    یا هر چه بغیر از این که هست. 

 

    کوچه های باریک را آمدم. پوشیده از برف و یخ و پر از پیچ و خم و سراشیبی و 

    سر بالایی و دیدم نه نمیتوانم و نمیخواهم بازگشتی باشد به آن یادها که خوب 

    نبود و چقدر تلخ بود و تنهایی بود و غم بود و اندوه که مال من نبود. آوار دیوانه گی 

    و جهل و جنون و مرض و توهم و ترس دیگران بود. و سهم من خوشی های 

    کوچک و معصومی بود در آن جهنم. که در آن بزرگ شدم مثل یک بیگانه. 

 

    و من حالا راه می روم و فکر می کنم فکر می کنم در سر بالایی ها سر پایینی ها 

    کوچه های یخی کوچه های برفی فکر می کنم فکر می کنم فکر می کنم و خسته 

    می شوم و دلم می خواهد بیایم خانه و بخوابم و فردا جایی باشم که دیگر دلتنگ 

    نباشم.

نظرات 2 + ارسال نظر
سارها سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ب.ظ

خدایا بهار فردا دلتنگ نباشد...

سارها شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:22 ق.ظ

در آن سوی خاک
چگونه اید این روزهای زمستانی را؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد