من و دلتنگی....
امروز خسته بودم. یا که نه خستگی نبود. حسی بود که دیگر بیدار شده بود و
قبول نمیکرد و نه می گفت و نمی خواست آنچه را که هست و نمی دانست چه
یا هر چه بغیر از این که هست.
کوچه های باریک را آمدم. پوشیده از برف و یخ و پر از پیچ و خم و سراشیبی و
سر بالایی و دیدم نه نمیتوانم و نمیخواهم بازگشتی باشد به آن یادها که خوب
نبود و چقدر تلخ بود و تنهایی بود و غم بود و اندوه که مال من نبود. آوار دیوانه گی
و جهل و جنون و مرض و توهم و ترس دیگران بود. و سهم من خوشی های
کوچک و معصومی بود در آن جهنم. که در آن بزرگ شدم مثل یک بیگانه.
و من حالا راه می روم و فکر می کنم فکر می کنم در سر بالایی ها سر پایینی ها
کوچه های یخی کوچه های برفی فکر می کنم فکر می کنم فکر می کنم و خسته
می شوم و دلم می خواهد بیایم خانه و بخوابم و فردا جایی باشم که دیگر دلتنگ
نباشم.
خدایا بهار فردا دلتنگ نباشد...
در آن سوی خاک
چگونه اید این روزهای زمستانی را؟