برای آن دوست گرامی که به من گفت:  تو به من یک گلایه بدهکاری....... 

 

دیر وقت بود که به آتوسا گفتم خداحافظ. دیر وقت تر بود که سوار اتوبوس شدم. توقعی نداشتم از اتوبوس جز آن که مرا کمی ببرد دورتر. نشستم روی یک صندلی. رادیو گفت ساعت بیست و یک و پانزده دقیقه. 

 

بعد ناغافل گفت بایزید میگوید  ؛ چنان نما که هستی یا چنان باش که می نمایی؛  

در اتوبوس نگنجیدم. در اتوبوس سر مست ها شدم. از پیش آتوسا می آمدم. آتوسا کتابی به من داده بود. توقعی نداشتم نه از آتوسا  نه از اتوبوس  نه از بایزید. 

 

این بود که دوستان خوبی شدیم: من و بایزید و اتوبوس و آتوسا . 

 .................................. 

 

من و تو هیچ چیز به یکدیگر بدهکار نیستیم به جز اعتماد به دوستیمان.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:19 ب.ظ

خوش آمدی به خوش آمدن ات...هزاران جان گرامی فدای آن قدم ات...

شمیده دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ب.ظ

خوش آمدی خوش آمدی...خوش آمدی به خوش آمدن ات...هزارات جان گرامی فدای آن قلم ات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد