برای آن دوست گرامی که به من گفت: تو به من یک گلایه بدهکاری.......
بعد ناغافل گفت بایزید میگوید ؛ چنان نما که هستی یا چنان باش که می نمایی؛
در اتوبوس نگنجیدم. در اتوبوس سر مست ها شدم. از پیش آتوسا می آمدم. آتوسا کتابی به من داده بود. توقعی نداشتم نه از آتوسا نه از اتوبوس نه از بایزید.
این بود که دوستان خوبی شدیم: من و بایزید و اتوبوس و آتوسا .
..................................
من و تو هیچ چیز به یکدیگر بدهکار نیستیم به جز اعتماد به دوستیمان.
خوش آمدی به خوش آمدن ات...هزاران جان گرامی فدای آن قدم ات...
خوش آمدی خوش آمدی...خوش آمدی به خوش آمدن ات...هزارات جان گرامی فدای آن قلم ات